واقعیت ها همیشه تلخ هستند...

ساخت وبلاگ
با پاهای لرزون به سمت مزارت قدم برمیداشتم، در دستم گل و در دست دیگرم گلاب ممسنی که دوست داشتی و قرار بود اردیبهشت در فصل گلاب گرفتن آنجا برویم

سنگ مشکی ِ براقی که بالای آن نام زیبای تورو نوشته نگاه میکنم و با گلاب میشویم

میخواهم عطری که دوست داشتی همه جا پخش شود

به گلدان بالای مزارت نگاه میکنم و میبینم همان گل های رزی که دوست داشتی پدر برایت کاشته است و همان رنگی که دوست داشتی گلدانت را رنگ کرده است

پرچم زیبایی که از کربلا سفارش داده بودیم هم اینطرف قبرت، جای همیشگی من در باد میرقصد

خودت ، دوست داشتی با پدر به کربلا بروی نه او رسید ، نه تو رفتی...

چه فایده این حرف های صد افسوس ...

تا بودی که تو مراقبم بودی و مرا با عطر خوش مهربانی ات پر میساختی...

تا بودی که این تو بودی که تمام گل های خانه را با عطر قشنگ عشقت،زنده نگه میداشتی

راستی مادر جان، گل مورد علاقه ات در خانه که از آن یک گلدان دیگر هم کاشته بودی،خشک شد!

تو نبودی عشق بدهی، تمام خانه هم از گرد غم تو پاشیده شدند و تمام روشنی خانه فروریخت....

مادر، مراقب خودت باش

مراقب من هم مثل همیشه باش حتی با فاصله ی یک مرگ ....

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faezehha بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 14:02