+بابا دیروز از کربلا اومد.از مدرسم اجازه گرفتن و منم اومدم خونه زنگ آخرو.دسته گل و بوی عطر و اسفند و هیاهو و اینا حس خوبی داشت
++دیشب عموها اومدن. وای ک چقدر حرص خوردم و عصبی شدم ولی ریلکس برخورد کردم.
+++بابا هی میگه سوغات برات نیاوردم!
++++داداش خوشحاله ولی نمیشه عین ادم تعریف کنه برامون چی بوده کربلا و چی بهش گذشته!
+++++خیلی شیک دیشب بابا جان بهم گفت خیلــــــــــــــــی خنگی فائزه!
+*امروز رفتیم با باباجان بیرون. گفتمش من گردنبند نقره میخوام. گفت کاری کن پشیمون شم آوردمت ها
مورچه سیاه...برچسب : نویسنده : faezehha بازدید : 22