الهم الرزقنا کربلا

ساخت وبلاگ
درراه سفری...

سفرتان بخیر بابای عزیزم و محمدجونم

 

+روز یکشنبه بابا رفت کربلا :)بااتوبوسی که کرایه کرده بودن از اینجا سوار میشدن تا شلمچه.

اونجا برای زوار حسین،اسفند دود کردن. به دود اسفند حساست دارم . شروع کردم به سرفه کردن.آب هم نبود و داشتم خفه میشدم. در یه خونه ای باز بود ک دم در،یه اقای جوونی وایساده بود و یه خانم مسنی.همینجور ک سرفه میکردم گفتم میتونم برم داخل؟کسی جوابم نداد

منم خیلی شیک بی اجازه رفتم توی حیاط

یه پسرجوون دیگه باز داخل بود اشاره کرده گفت آشپزخونه اونجاست. منم سرم انداختم پایین رفتم توش آشپزخونه آب خوردم

بعدم خیلی شیک اومدم بیرون از خونشون ک دیدم دخترعمم پوکیده از خنده.

دیرو زنگ زده میگه دوستم میگفت پسرداییش تعریف میکرده

"مامان بابام که داشتن میرفتن کربلا،توی حیاط وایساده بودیم که یه دختره سرش انداخت پایین اومد داخل."

یعنی اینقدر ضایع بودم که همه خندیدن بهم

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faezehha بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 16:59